۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

مراد در جدال با حقيقت

سرش را به شير آب سرد كن چسبانده بود و آب مي خورد . در حين آب خوردن متوجه انعكاس يك چيزي در استيل جلوي چشمش شد . سريع جاخالي داد و يك دست با سرعت به شير كوفته شد . وقتي كاملا برگشت متوجه خيل عظيم زامبي ها پشت سرش شد . اولي را كشت و فرار كرد . زامبي ها به دنبالش بودند و مراد فرار مي كرد. درحال دويدن بود كه يك نفر با پژوي اخوندي جلويش ظاهر شد . مراد به فرد هشدار داد كه فرار كن ولي او اعتماد به نفس عجيبي داشت . با ترس به پشت سرش نگاه انداخت تا فاصله خود با زامبي ها را بسنجد كه شكه شد . همه زامبي ها در حال فرار بودند. ايستاد و نفس زنان به فرار دست جمعي انها نگاه كرد. عرق روي پيشاني خود را با استين دستش پاك كرد وبه سمت زامبي ها رفت تا متوجه ماجرا بشود . به زامبي ها نزديك شد و ارام به صحبت هاي انها گوش داد .

 (ديالوگ دو زامبي پدر و پسر )

 پدر براي چي فرار مي كنيم؟ -پسرم مگر اون موجود كه از ماشين پياده شد نديدي؟ ديدم ولي او هم يك انسان بود. - نه خير جانم ، اون يك ... يك .. اااااخووند بود. ( پسر به سرعت فرار خود مي افزايد) نه ه ه ، آخوند خون آشام؟ -درسته پسرم اين تنها موجوديه كه هم انسانه و هم انسان تغذيه ميكنه . نذر كردم اگه سالم برسيم به خونه اينو بندازم صدقات ( زامبي پدر يك دو هزاري از جيب در مي اورد و به زامبي پسر نشان مي دهد) مراد تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود . يا بايد با زامبي ها همراه مي شد و يا بايد به سمت آخوند ميرفت . تصميم سختي بود . بالاخره تصميم گرفت .

 شب را همانجا ماند و خود را براي جنگ با آخوند اماده كرد. صبح زود از خواب بلند شد غسل كرد و دستهاي خود را حنا گرفت. دوشكا را دست راست و ژسه را در دست چپ ( علت استفاده از ژسه اين است كه اين واقعه اوايل روزهاي تحريم اتفاق افتاده است) وبه سمت اخوند حركت كرد. آخوند متوجه وجود مراد شد و به سمت او خيز برداشت.مراد با دو اسلحه به سمت او شليك مي كرد و شليك مي كرد . اما آخوند جيب خود را به سمت مراد گرفته بود و تمام تير هاي او به داخل جيب اخوند مي رفت . اگر برد مفيد اين اسلحه ها را ٢٠٠٠ متر در نظر بگيريم باز راه بسيار زيادي تا انتهاي جيب اخوند داشتند . مراد متوجه اين حركت آخوند شد و يك نارنجك به سمت اخوند پرتاب كرد و نارنجك به داخل جيب او رفت . اما دريغ از يك تقه كوچك. در اين لحظه مراد تمام اسلحه ها را رها كرد و به سمت زامبي ها فرار كرد.

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

داستان كوتيك

تركه تاقچه بالا مي ذاره چهارپايه از زير پاش در ميره سر ميخوره ميره توي تموم جونم كه باز برات اواز بخونم . بعد كه بررسي مي كنه ميبينه كه كمَّرو ممّه رو همّه رو داده جلو كه تعادلش به گا رفته . ميره دكتر ميگه : آي دكتر كمَّرو ممّه رو ميدم بالا درد ميگيره همَّه رو حالا . دكتر هم قرص كولوكولو وُرجَك بهش ميده و ان مرد به سوي درمان رهسپار مي شود.