۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

و آن زن با من چه کرد!


موتور را روی جک گذاشتم و بازدوباره چشمانم را از لای نرده ها به دانشکده اش دوختم.ای کاش این بار حرفم را بزنم و ماجرا را یکسره کنم از در دانشکده بیرون آمد. زانوها را کمی خم تر کردم تا دیده نشوم.نمی دانم چرا ولی احساس می کردم این طوری بهتر است.با دختری دیگر صحبت می کرد که نمی شناختمش.کفش های پاشنه بلندش استرس درونم را دوچندان میکرد.
یک قدم به سمت من آمد.باید عزمم را جزم می کردم .آره .. همینه میرم جلو میگم میخوامش! میگم بهش، آره میگم.
یک قدم دیگر به سمت من آمد.
نه نه نمی تونم ، اگه بگه نه چی ؟ اگه آبرو ریزی کنه چی ؟ بذار برم خونه فکرامو جمع کنم بعد برم جلو، آره این بهتره!
تق تق باز قدمی دیگر برداشت.
کی بهتر از الان ؟مرد باش ! حرفتو بزن ، نشدم نشد ، تو تلاشتو کردی زورتو زدی .
  تق تق ، قدمی دیگر
ای بابا،چرا پاهام میلرزه،نه خیر من اینکاره نیستم ، اصلا مادر میتونه جای همه رو پر کنه،آخ که چقدر دلم برای مادرم تنگ شده.
تق   تق
چرا حرف مفت میزنی؟ تو که نیم ساعت پیش پیش مامانت بودی ؟ چرا خودتو گول میزنی؟ برو دیگه .

 تق   تق

تق   تق

تق   تق

به قدری نزدیک شده بود که قدرت تفکر را از من گرفته بود و کل مغزم در حال پردازش تصاویری که چشمم از این کادر دونفره می انداخت می بود.در حال مکالمه با دوستش بود که ناگهان چشم درچشم شدیم،آن هم از فاصله 5متری!خواستم به این نگاه ادامه بدهم ، اما نتوانستم ، یعنی نشد .نگاهم را از او برداشتم و به کفش هایش خیره شدم ،خط نگاهم را تشخیص داد و گردنش را به پایین کج کرد و به چشمانم زل زد.
عرق کرده بودم،نمی دانم هوا چرا این وسط اینقدر گرم شده بود؟. یعنی هوا نمی توانست برود در تابستان گرم شود؟
خیلی نزدیک شده بود ،بوی آدامس اُربیت آلبالویی اش را حس می کردم یعنی یک قدم دیگر برمی داشت شرع را فرو میریخت و عرش خدا را می لرزاند که همانجا ایستاد و نلرزاندش.آن خانوم مخاطب من قدم هایش را محکم کرد و دستانش را روی سرش گذاشت و با حالتی کلافه گفت : مراد .. مراد ... مراد
یعنی اسم من را از کجا میدانست ؟ آیا این نشانه خوبی بود ؟
کمی عصبانی نگاه کرد و گفت : بازم میخوای بگی چیزی از ازدواجمون یادت نمیاد؟ بازم میخوای ازم شماره بگیری؟ ای  بابا ، بازم که با موتور امدی ؟ تو یک بار با موتور خوردی زمین هنوز این حافظه ات نیومده سرجاش ، بچه ها رم که تنها گذاشتی خونه.رو به دوستش کرد و گفت : سمیه جان ، خودت که میدونی شرایط منو ، من مراد ببرم خونه ، تو هم بیزحمت یه وانت بگیر این موتور بیار دم پارکینگ.
خدافظ.