۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

اعضا و جوارح1


چشم هام روباز کردم.10 نقطه قرینه کنار هم دیدم .
 همیشه افتخار اطرافیانم بلندی قدم بود.
اما وقتی انگشت های پاهام احساس غربت میکنند .وقتی دست رویشان می کشم خجالت می کشند و می کشم .
چه فایده.
بهش سلام کردم.با اون بزرگه که اوله . جوابم رو نداد در عوض به کنایه بهم گفت اون بالاها چه خبر؟
اولش قبول نمی کرد ولی بالاخره پذیرفت که من مقصر نیستم.از زندگشی گفت.
از وقتی که میرم دستشویی خودش رو همسطح چیزایی میبینه که درشان ش نیست.
از اون مراسم عروسی گفت که عاشق شصت یه دختره شده.که اومده شماره بده که بازرفتم دستشویی.
یک ذره بحث سیاسی کردیم .داشت بحثمون بالا می گرفت که به دستشویی بدون دمپایی تهدیدش کردم.
که لال شد.ولی اخرش روبوسیکردیم و همه چیز ختم به خیر شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر