۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

باغبان هوشمند


زن و شوهری از کنار باغی می گذشتند.باغ پر از میوه های رسیده و تازه بود . تصمیم گرفتند که به داخل باغ بروند
و فقط به اندازه ای که سیر شوند از آن بخورند.در این حین مراد از راه رسید و این زوج را در داخل باغ خود یافت .
به آنها گفت : در باغ من چه کار می کنید ؟
 مرد گفت : گفتیم به داخل باغ بیاییم و به اندازه ای که سیر شویم
از این باغ بخورریم که خود میدانی اینگونه حلال است.مراد که مرد زیرکی بود دست خود را به داخل لباس زن آن
مرد کرد و سینه های زن را با دست گرفت و گفت : در حال عبور بودم که زن تو را دیدم و با خود گفتم از سینه های این زن به
اندازه ای بخورم تا سیر شوم که خود میدانی اینگونه حلال است .مرد که به صورت عملی در حال دست و پنجه نرم کردن
با لغت دیوث بود از کرده خود پشیمان شد و تا اخر عمر فلان.

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

east vs west


تحریم ها را دور زده بود
اما
رسید به جای اولش ،
،
میدان بود !
،
و او را اسگلش کرده بودند.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

مادر آریایی


- مامان این چیه درست کردی باز؟
+ برکت خدا ؟ کفران نعمت ؟ خدا نعمتشو از بندگان نالایقش می گیره ها؟
- باشه ، ولی آخه این چیه درست کردی ؟آخه کدوم آبگوشتی توش لوبیا سبز داره ، ها؟
+ باشه ، از فردا خدا نعمتو از ما میگیره و جاش می خوایم روزه بگیریم.
- نه نه قصد جسارت نداشتم ، در واقع اشتباه کردم . همینو بپز همینو
+ ولی پسرم ما جز بندگان خوبش نبودیم و روزیمون همین الان برید
- مادر جان عرض کردم که خبطی رخ داده که ببخشید دیگه
+ نه دیگه روزی از این خونه رفت و منم یه چند روزی میرم شرستان هوا بخورم
- ببین باور کن جدی می گم ، اصلا اسمشم بذار تهدید ، اگه ایندفه بری قرص می خورم
+ باشه ، فقط به بابات بگو 6 ام چک داره یادش نره ، خدافض.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

وزارت ٢

+ از وزارت اطلاعات تماس مي گيرم
- بفرماييد؟
+ شير آب باز كنيد ببينيد مزه چي ميده
- من خودم تخم سركاري ام ، برو قربونش، برو
+ عرض كردم شير آب باز كنيد ببينيد مزه چي ميده
- پس يه لحظه................، عه عه چه با مزس ، چجوري اين كارو كردي؟
+ حالا كي تخم اين كاراس؟ خدايي حال كردي؟
- خيلي باحالي بابا
+ حالا يك بار ديگه برو آب بو كن ببين بو چي ميده
- يه لحظه ................، عَـــــــــــــــ  چه بو گُهي ميده، چطوری؟
+ حالـــــــــــــــــــــــــــــا دیگه .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ماجراي خانوم مار كبري و اقای مار جعفري

كبري خانوم داشت توي خيابون قدم ميزد و ويترين كفش ها را نگاه مي كرد.يك كفش نظر كبري را جلب كرد و به داخل مغازه رفت.كفش را پسنديد . فروشنده گفت : يك جفت بدم؟ كبري گفت : جفتش را بگذارم روي سرم؟ حالا تو كه دو تا پا داري كجا رو گرفتي؟ كبري فمنيست بود و معتقد بود حق ماده مارها بعد از بازي تام هنكس در نقش قيچ قيچ به كلي پايمال شده است و حتي يكبار هم تلاش كرده بود با ماده مارها ميانمار را تصاحب كند كه نشد.اتیكت روي لباس فروشنده را خواند ، نوشته بود اقاي جعفري.اقاي جعفري با حالت شاكي به اينطرف ويترين امد و گفت : چرا مثل افعيا نيش ميزني؟ منم يكي پا دارم اما اين ادا اطوارا چيه؟ اون مرغه كه پشت دخل ه رو ميبيني ؟ اونم يك پا داره.صدا به صدا نميرسيد و هردو شاكي كه اقاي زنگي كه صاحب مغازه هم بودند ، یک جعبه شیرینی مانندی را به سمت كبري برد و گفت : صدتا دو پا فداي اون يه پات.بزن ، بزن موش صحراييه ، دهنتو شيرين كن ، بزن .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خاطره

ساعت ٧:٣٤ صبح . در كلاس را باز كردم و با حالت اجازه رفتم به سمت صندلي. اما استاد درس را متوقف كرد و با انگشت اشاره در را نشان داد. گفتم استاد بگذار بشينم مگرنه حذفم. كه همزمان كه انگشتش به سمت در بود اخم هم بر آن افزود. گفتم استاد راه نداره ؟ و گفت نه. ديدم واقعا زور است اينگونه حذف شوم. تصميمم را گرفتم ، تصميم سختي بود. دستم را در كيف بردم و قمه را بيرون كشيدم و رفتم به سمت استاد. قمه را بالا بردم و روي كلاسور حضور غيابش كوبيدم. چشم در چشم استاد. احساس كردم كه ميخم را كوبيده و ديگر قضيه تمام است. اما يكدفعه استاد دو پا پريد روي ميز و فيگور گرفت و كت و شلوارش از فشار عضلات متلاشي شد و با يك شورت هفتي و بدني روغن ماليده روبروي من روز ميز ظاهر شد،يك هوبس گفت و فيگورش عوض شد رانها تا زانو به هم وصل،گردنش به كتفش متصل شده بود و دور بازويش اندازه دور كمرم بود.تا خواست فيگور بعدي را بگيرد يك لگد علي وار به ميز زدم و با سر به زمين كوفته شد. همه كلاس بلند شدند و خيلي رسمي و كلاسيك شروع كردند به دست زدن.يكدفعه سرم را تكان دادم و ديدم جلوي در كلاسم و استاد همچنان كه در گوشم بشكن ميزند مي گويد: حواست كجاست؟ چرا سرپا ايستاده اي؟ برو بشين دانشجوي خوب و عزيزم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

داستاني واقعي و كمي جدي بر اساس وژدان

گاهي اوقات فضاي اتاق خودرو شخصي چنان رقت بار است كه حتي سينه پهلو كردن بر روي موتور گزينه برتري نسبت به سفر با خودروي شخصي است. با موتور بودم. خارج شهر. اواخر شب بود كه از شهر قبلي بيرون زدم و پمپ بنزين اولين مشغله ذهني من بود. چرا؟ چون ايران با تحريم خود چنان ضربه اي به غربي هاي مفلوك زده بود كه حتي ابسرد كن هاي جايگاه ها هم اب نداشت و همه صاحبان اين اماكن با لباس دوبنده اي تعويض روغني و كلاه بيس بال و صورت افتاب سوخته اي كه تكه چوبي بر دهان داشتند امان مگس ها را بريده بودند.خلاصه بنزين نبود.با مقدار كم سوخت حركت كرده بودم.اواسط راه بود كه چراغ چشمك زن ها بد توي ذوق ميزد.ايستادم و از مردي كه ايستاده بود پرسيدم مشكل چيست؟ گفت كه اسفالت اين مسير اسيب ديده و قابل تردد نيست.پرسيدم خب چرا اسفالت نمي كنند؟ گفت مگر نميداني ايران حتي بنزينش را هم تحريم كرده انوقت مي خواهي اسفالت هم بدهد؟ عزيز من از وقتي ايران دنيا را تحريم كرده است ، دنيا جز ركود و بيكاري و بدهكاري و بزهكاري رشد ديگري نداشته است.بايد مسيرم را عوض مي كردم.١٢٠ مايل بيشتر ، امپر بنزين ناراحت بود.مجبور بودم مسير را عوض كنم و عوض كردم .

 اين جاده از كنار مزرعه ها رد ميشد و تاريكي مطلق تنها ويژگي قابل رويت بود.اسفالت هم كه چه عرض كنم.بالاخره كابوس به حقيقت پيوست و بنزينم تمام شد.من ماندم تنهاي تنها و صداي زوزه و تاريكي .موبايل را بيرون اوردم و شماره هنكس را گرفتم اما قبل از لمس گزينه تاك ضربدر روي انتن گفت كه بيخود تلاش نكن كه دريغ از يك دونه انتن.صداي زوزه نزديكتر شد و تاريكي قابل لمس تر . چند جفت چشم براق در اطرافم به زوزه ها عينيت بخشيد. يكدفعه حمله كردند و كون من را پاره كردند و بعد از چشيدن مزه گوشتم رفتند. خون زيادي از كونم رفته بود و كم كم بي حسي بَرَش مستولي مي شد.

 به هوش امدم و وقتي به اطرافم نگاه كردم و حجم بالاي خون را ديدم ته مانده اميد هم متلاشي شد.تبلت را از كوله پشتي دراوردم و شروع كردم به نوشتن وصيت نامه.علت پارگي را نوشتم تا فكر نكنند از فشار كار و يا پروژه درسي بوده است.در حالت نيمه هوش بودم كه يك شبكه وايرلس توسط اين اينه جادويي (مادر بزرگم به تبلت مي گويد) شناسايي شد.قفل نداشت و وارد اينترنت شدم و سريعا مسنجر را باز كرده تا شايد كسي دلش به حال اين بخت برگشته سوخت و كمك رساند.كه انتن پريد.تبلت را به كنار انداختم و شروع كردم به بلند نفس كشيدن و سرفه هاي خوني .در همين حين دختري زيبا رو با لباسي شبيه عروس دريايي و معلق در هوا روبروي من ظاهر شد. باد دُرهاي گرانبهايي كه در موهايش بود نمايان ميكرد و زيبايي او را ٣ چندان مي كرد. گفت مي خواهم كمكت كنم تا از اين مخمصه بيرون بياي.گفتم تو كي هستي و چرا مي خواهي كمكم كني؟ گفت من اينه خوبي هاي توعم . گفتم كدام خوبي؟ گفت: مثلا آن روز كه آن نابينا را همراهي كردي و يا ... حرفش را قطع كردم. گفتم : خب زودتر ميومدي ديوث! يك نگاه تنگ واري به من انداخت و دو دستش را بر دو قسمت باسنم گذاشت كمي بر عمق پارگي افزود و گفت تو باشي درست صحبت كني لاشي و من آن روز از عمق وارده جان خود را دودستي به كون خود دادم و رفتم براي حساب كتاب.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

وزارت 1

+ از وزارت اطلاعات تماس می گیرم.
- بفرمایید؟
+ دیروز با کاندوم کجا می رفتید؟
- می رفتم حامل های اقتصادی رو بارور کنم
+ تحریم همه لوله ها را بسته ، اقتصاد سالهاست عقیم شده ، کاندوم ؟
- اخه اقتصادمون بیماره ، گفتم نگیرم
+ پس با رویش ناگریز نرخ ها چه می کنی؟
- انکی صبر .... ننت نزدیک است.
(صدای بوق اشغال)

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

فرازی از زندگی مراد

آمد روی مسائل و مشکلات زندگیش سرپوش بگذارد که نشد و مجبور شد از چاه بست استفاده کند و اتفاقا جواب هم داد.
تازه اونجا بود که فهمید کل زندگیش را گوه برداشته است.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

مراد در جدال با حقيقت

سرش را به شير آب سرد كن چسبانده بود و آب مي خورد . در حين آب خوردن متوجه انعكاس يك چيزي در استيل جلوي چشمش شد . سريع جاخالي داد و يك دست با سرعت به شير كوفته شد . وقتي كاملا برگشت متوجه خيل عظيم زامبي ها پشت سرش شد . اولي را كشت و فرار كرد . زامبي ها به دنبالش بودند و مراد فرار مي كرد. درحال دويدن بود كه يك نفر با پژوي اخوندي جلويش ظاهر شد . مراد به فرد هشدار داد كه فرار كن ولي او اعتماد به نفس عجيبي داشت . با ترس به پشت سرش نگاه انداخت تا فاصله خود با زامبي ها را بسنجد كه شكه شد . همه زامبي ها در حال فرار بودند. ايستاد و نفس زنان به فرار دست جمعي انها نگاه كرد. عرق روي پيشاني خود را با استين دستش پاك كرد وبه سمت زامبي ها رفت تا متوجه ماجرا بشود . به زامبي ها نزديك شد و ارام به صحبت هاي انها گوش داد .

 (ديالوگ دو زامبي پدر و پسر )

 پدر براي چي فرار مي كنيم؟ -پسرم مگر اون موجود كه از ماشين پياده شد نديدي؟ ديدم ولي او هم يك انسان بود. - نه خير جانم ، اون يك ... يك .. اااااخووند بود. ( پسر به سرعت فرار خود مي افزايد) نه ه ه ، آخوند خون آشام؟ -درسته پسرم اين تنها موجوديه كه هم انسانه و هم انسان تغذيه ميكنه . نذر كردم اگه سالم برسيم به خونه اينو بندازم صدقات ( زامبي پدر يك دو هزاري از جيب در مي اورد و به زامبي پسر نشان مي دهد) مراد تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود . يا بايد با زامبي ها همراه مي شد و يا بايد به سمت آخوند ميرفت . تصميم سختي بود . بالاخره تصميم گرفت .

 شب را همانجا ماند و خود را براي جنگ با آخوند اماده كرد. صبح زود از خواب بلند شد غسل كرد و دستهاي خود را حنا گرفت. دوشكا را دست راست و ژسه را در دست چپ ( علت استفاده از ژسه اين است كه اين واقعه اوايل روزهاي تحريم اتفاق افتاده است) وبه سمت اخوند حركت كرد. آخوند متوجه وجود مراد شد و به سمت او خيز برداشت.مراد با دو اسلحه به سمت او شليك مي كرد و شليك مي كرد . اما آخوند جيب خود را به سمت مراد گرفته بود و تمام تير هاي او به داخل جيب اخوند مي رفت . اگر برد مفيد اين اسلحه ها را ٢٠٠٠ متر در نظر بگيريم باز راه بسيار زيادي تا انتهاي جيب اخوند داشتند . مراد متوجه اين حركت آخوند شد و يك نارنجك به سمت اخوند پرتاب كرد و نارنجك به داخل جيب او رفت . اما دريغ از يك تقه كوچك. در اين لحظه مراد تمام اسلحه ها را رها كرد و به سمت زامبي ها فرار كرد.

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

داستان كوتيك

تركه تاقچه بالا مي ذاره چهارپايه از زير پاش در ميره سر ميخوره ميره توي تموم جونم كه باز برات اواز بخونم . بعد كه بررسي مي كنه ميبينه كه كمَّرو ممّه رو همّه رو داده جلو كه تعادلش به گا رفته . ميره دكتر ميگه : آي دكتر كمَّرو ممّه رو ميدم بالا درد ميگيره همَّه رو حالا . دكتر هم قرص كولوكولو وُرجَك بهش ميده و ان مرد به سوي درمان رهسپار مي شود.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

ست

سلیقه و قدرت طراحی که این سانسورچی ها تو سریال ها روی یقه و استین زن ها دارند ، طراح های ایتالیایی روی
کارهای واقعیشون ندارند.