۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

داستاني واقعي و كمي جدي بر اساس وژدان

گاهي اوقات فضاي اتاق خودرو شخصي چنان رقت بار است كه حتي سينه پهلو كردن بر روي موتور گزينه برتري نسبت به سفر با خودروي شخصي است. با موتور بودم. خارج شهر. اواخر شب بود كه از شهر قبلي بيرون زدم و پمپ بنزين اولين مشغله ذهني من بود. چرا؟ چون ايران با تحريم خود چنان ضربه اي به غربي هاي مفلوك زده بود كه حتي ابسرد كن هاي جايگاه ها هم اب نداشت و همه صاحبان اين اماكن با لباس دوبنده اي تعويض روغني و كلاه بيس بال و صورت افتاب سوخته اي كه تكه چوبي بر دهان داشتند امان مگس ها را بريده بودند.خلاصه بنزين نبود.با مقدار كم سوخت حركت كرده بودم.اواسط راه بود كه چراغ چشمك زن ها بد توي ذوق ميزد.ايستادم و از مردي كه ايستاده بود پرسيدم مشكل چيست؟ گفت كه اسفالت اين مسير اسيب ديده و قابل تردد نيست.پرسيدم خب چرا اسفالت نمي كنند؟ گفت مگر نميداني ايران حتي بنزينش را هم تحريم كرده انوقت مي خواهي اسفالت هم بدهد؟ عزيز من از وقتي ايران دنيا را تحريم كرده است ، دنيا جز ركود و بيكاري و بدهكاري و بزهكاري رشد ديگري نداشته است.بايد مسيرم را عوض مي كردم.١٢٠ مايل بيشتر ، امپر بنزين ناراحت بود.مجبور بودم مسير را عوض كنم و عوض كردم .

 اين جاده از كنار مزرعه ها رد ميشد و تاريكي مطلق تنها ويژگي قابل رويت بود.اسفالت هم كه چه عرض كنم.بالاخره كابوس به حقيقت پيوست و بنزينم تمام شد.من ماندم تنهاي تنها و صداي زوزه و تاريكي .موبايل را بيرون اوردم و شماره هنكس را گرفتم اما قبل از لمس گزينه تاك ضربدر روي انتن گفت كه بيخود تلاش نكن كه دريغ از يك دونه انتن.صداي زوزه نزديكتر شد و تاريكي قابل لمس تر . چند جفت چشم براق در اطرافم به زوزه ها عينيت بخشيد. يكدفعه حمله كردند و كون من را پاره كردند و بعد از چشيدن مزه گوشتم رفتند. خون زيادي از كونم رفته بود و كم كم بي حسي بَرَش مستولي مي شد.

 به هوش امدم و وقتي به اطرافم نگاه كردم و حجم بالاي خون را ديدم ته مانده اميد هم متلاشي شد.تبلت را از كوله پشتي دراوردم و شروع كردم به نوشتن وصيت نامه.علت پارگي را نوشتم تا فكر نكنند از فشار كار و يا پروژه درسي بوده است.در حالت نيمه هوش بودم كه يك شبكه وايرلس توسط اين اينه جادويي (مادر بزرگم به تبلت مي گويد) شناسايي شد.قفل نداشت و وارد اينترنت شدم و سريعا مسنجر را باز كرده تا شايد كسي دلش به حال اين بخت برگشته سوخت و كمك رساند.كه انتن پريد.تبلت را به كنار انداختم و شروع كردم به بلند نفس كشيدن و سرفه هاي خوني .در همين حين دختري زيبا رو با لباسي شبيه عروس دريايي و معلق در هوا روبروي من ظاهر شد. باد دُرهاي گرانبهايي كه در موهايش بود نمايان ميكرد و زيبايي او را ٣ چندان مي كرد. گفت مي خواهم كمكت كنم تا از اين مخمصه بيرون بياي.گفتم تو كي هستي و چرا مي خواهي كمكم كني؟ گفت من اينه خوبي هاي توعم . گفتم كدام خوبي؟ گفت: مثلا آن روز كه آن نابينا را همراهي كردي و يا ... حرفش را قطع كردم. گفتم : خب زودتر ميومدي ديوث! يك نگاه تنگ واري به من انداخت و دو دستش را بر دو قسمت باسنم گذاشت كمي بر عمق پارگي افزود و گفت تو باشي درست صحبت كني لاشي و من آن روز از عمق وارده جان خود را دودستي به كون خود دادم و رفتم براي حساب كتاب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر