۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خاطره

ساعت ٧:٣٤ صبح . در كلاس را باز كردم و با حالت اجازه رفتم به سمت صندلي. اما استاد درس را متوقف كرد و با انگشت اشاره در را نشان داد. گفتم استاد بگذار بشينم مگرنه حذفم. كه همزمان كه انگشتش به سمت در بود اخم هم بر آن افزود. گفتم استاد راه نداره ؟ و گفت نه. ديدم واقعا زور است اينگونه حذف شوم. تصميمم را گرفتم ، تصميم سختي بود. دستم را در كيف بردم و قمه را بيرون كشيدم و رفتم به سمت استاد. قمه را بالا بردم و روي كلاسور حضور غيابش كوبيدم. چشم در چشم استاد. احساس كردم كه ميخم را كوبيده و ديگر قضيه تمام است. اما يكدفعه استاد دو پا پريد روي ميز و فيگور گرفت و كت و شلوارش از فشار عضلات متلاشي شد و با يك شورت هفتي و بدني روغن ماليده روبروي من روز ميز ظاهر شد،يك هوبس گفت و فيگورش عوض شد رانها تا زانو به هم وصل،گردنش به كتفش متصل شده بود و دور بازويش اندازه دور كمرم بود.تا خواست فيگور بعدي را بگيرد يك لگد علي وار به ميز زدم و با سر به زمين كوفته شد. همه كلاس بلند شدند و خيلي رسمي و كلاسيك شروع كردند به دست زدن.يكدفعه سرم را تكان دادم و ديدم جلوي در كلاسم و استاد همچنان كه در گوشم بشكن ميزند مي گويد: حواست كجاست؟ چرا سرپا ايستاده اي؟ برو بشين دانشجوي خوب و عزيزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر