۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

مراد نامه2


رفتم خرید . در حال چشم چرانی میوه ها بودم که ناگهان دیدم یک بچه از طبقه سوم افتاد پایین .
منم با تمام قدرت خودم رو به زیر اون بچه رسوندم و بچه رو گرفتم .
بچه افتاد گریه . باباش اومد بزنه تو گوشم که بچه گفت بابا قضیه از این قراره .
 باباش هم دکمه ها  پیرهنش  رو باز کرد و یک دونه پشم از سینه اش کند .و گفت : بیاهر وقت مشکلی برات پیش امد این رو اتیش بزن سریع میام کمکت .
رفتم سوار اسبم بشوم . سریعا اسب روی دو پا ایستاد و گفت : عی هَ هَ هَ عی هَ هَ هَ
برگشتم دیدم یک اژدهای تنومند وعصبی و هیکلی پشت سرمه . منم دیدم حریفش نیستم گفتم بگذار از عقلم استفاده کنم .
مثلا فرق من با پشه عقل است .
یاد اون پشم ه افتادم . سریعا درش اوردم و اتیشش زدم . یه بوی گندی راه افتاد که نگو اَه اَه اَه انگار سر گوسفند کِز دادی .
 اژدها نتونست خودش رو کنترل کنه و سریع بالا اورد .
 دیدم هر چی بالا اورده از این قرص های اعصابه . گفتم بدبخت فلک زده قرصی اخه چرا ؟ اژدها های مردم دانشگا میرن خارج میرن برا تحصیل اونوقت تو  نُچ نُچ نُچ  . از مُراد یاد یگیر .
وایساد التماس کردن که اینقدر داری بدی و فلان که سریع بلاکش کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر