۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

داستان پیرمرد خود خواه


پیرمرد سوار شد . سومین نفر و اخرین نفر ظرفیت تاکسی محسوب می شد . راننده که از خواص بود

یک اهنگ گذاشته بود که در اون صداهایی ناشناخته و مرموز شنیده می شد . مرد پیر با صدایی

ریشتراش گونه ای گفت : اخه اینم شد اهنگ . رد کن بابا

راننده در کسری از ثانیه تا کمر امد وسط دو صندلی و داد زد : اخه تو چی میفهمی از

اهنگ اسیای شرقی . هان ؟

پیرمرد تا انتهای مسیر سرش توی لچکی شیشه عقب بود به بیرون نگاه میکرد.